• وبلاگ : دالاني به سوي بهشت
  • يادداشت : چشمان من ابر است
  • نظرات : 2 خصوصي ، 3 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + قدمها 

    دمتتتتتتتتتتتتتتون گرم...

    چسبيد!

    + هم سفر 
    سلام * عيدتون مبارک *
    مطلب زيباييه.

    هرگز نگويمت که بيا دست من بگير، عمريست گرفته اي مبادا رها کني. اي خداي من !
    پيش از اين ها فكر مي كردم خدا
    خانه اي دارد ميان ابرها

    مثل قصر پادشاه قصه ها
    خشتي از الماس وخشتي از طلا

    پايه هاي برجش از عاج و بلور
    بر سر تختي نشسته با غرور

    ماه برق كوچكي از تاج او
    هر ستاره پولكي از تاج او

    اطلس پيراهن او آسمان
    نقش روي دامن او كهكشان

    رعد و برق شب صداي خنده اش
    سيل و طوفان نعره توفنده اش

    دكمه پيراهن او آفتاب
    برق تيغ و خنجر او ماهتاب
    هيچ كس از جاي او آگاه نيست
    هيچ كس را در حضورش راه نيست

    پيش از اين ها خاطرم دلگير بود
    از خدا در ذهنم اين تصوير بود

    آن خدا بي رحم بود و خشمگين
    خانه اش در آسمان دور از زمين

    بود اما در ميان ما نبود
    مهربان و ساده وزيبا نبود

    در دل او دوستي جايي نداشت
    مهرباني هيچ معنايي نداشت

    هر چه مي پرسيدم از خود از خدا
    از زمين، از آسمان،از ابرها

    زود مي گفتند اين كار خداست
    پرس و جو از كار او كاري خطاست

    آب اگر خوردي ، عذابش آتش است
    هر چه مي پرسي ،جوابش آتش است

    تا ببندي چشم ، كورت مي كند
    تا شدي نزديك ،دورت مي كند

    كج گشودي دست، سنگت مي كند
    كج نهادي پاي، لنگت مي كند

    تا خطا كردي عذابت مي كند
    در ميان آتش آبت مي كند

    با همين قصه دلم مشغول بود
    خوابهايم پر ز ديو و غول بود

    نيت من در نماز و در دعا
    ترس بود و وحشت از خشم خدا

    هر چه مي كردم همه از ترس بود
    مثل از بر كردن يك درس بود

    مثل تمرين حساب و هندسه
    مثل تنبيه مدير مدرسه

    مثل صرف فعل ماضي سخت بود
    مثل تكليف رياضي سخت بود

    *****
    تا كه يك شب دست در دست پدر
    راه افتادم به قصد يك سفر

    در ميان راه در يك روستا
    خانه اي ديديم خوب و آشنا

    زود پرسيدم پدر اينجا كجاست
    گفت اينجا خانه خوب خداست!

    گفت اينجا مي شود يك لحظه ماند
    گوشه اي خلوت نمازي ساده خواند

    با وضويي دست و رويي تازه كرد
    با دل خود گفتگويي تازه كرد

    گفتمش پس آن خداي خشمگين
    خانه اش اينجاست اينجا در زمين؟

    گفت آري خانه او بي رياست
    فرش هايش از گليم و بورياست

    مهربان وساده وبي كينه است
    مثل نوري در دل آيينه است

    مي توان با اين خدا پرواز كرد
    سفره دل را برايش باز كرد

    مي شود درباره گل حرف زد
    صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

    چكه چكه مثل باران حرف زد
    با دو قطره از هزاران حرف زد

    مي توان با او صميمي حرف زد
    مثل ياران قديمي حرف زد

    مي توان مثل علف ها حرف زد
    با زبان بي الفبا حرف زد

    مي توان درباره هر چيز گفت
    مي شود شعري خيال انگيز گفت....

    *****
    تازه فهميدم خدايم اين خداست
    اين خداي مهربان و آشناست

    دوستي از من به من نزديك تر
    از رگ گردن به من نزديك تر
    پاسخ

    بسم الله.. سلام....عالي بود... معركه..... تركونديد......راستي راستي ديروز گفتيد يه شعر گفتم در مرود بچه ها...پس كو؟؟ ما منتظريموزدتر بشنويم.... ..