سفارش تبلیغ
صبا ویژن



چقدر فاصله اینجاست بین آدم ها... - دالانی به سوی بهشت






درباره نویسنده
چقدر فاصله اینجاست بین آدم ها... - دالانی به سوی بهشت
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
خرداد 87
آبان 87
بهمن 87
اسفند 87
فروردین 88
اردیبهشت 88
خرداد 88
تیر 88
مرداد 88
شهریور 88
مهر 88
آبان 88
آذر 88
دی 88
بهمن 88
دی 87
مهر87
آبان 86
آذر 87
مرداد 87
شهریور 87
آذر 86
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
تیر 87
فروردین 1389
اسفند 1388
بهمن 1388
اردیبهشت 1389
خرداد 1389
تیر 1389
تیر 89
شهریور 89
مرداد 89
فروردین 90


لینکهای روزانه
مجنون خنده های تو ام ،‏بیشتر بخند !‏ [139]
مهـــــر [23170]
ایســنا [41]
ایـــــرنا [40]
رجـــا نیــوز [152]
فــــارس نیوز [132]
حامیان دکتر احمدی نژاد [100]
پایگاه وبــلاگ نویسان ارزشی [50]
پایگاه اطلاع رسانی ریاست جمهوری [165]
کشاورزی [114]
دانشگام [387]
به سوی نور [194]
استخاره با قرآن [254]
حاج محمود کریمی [230]
سایت شهید آوینی [262]
[آرشیو(15)]


لینک دوستان
دالان بهـشت ...
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
چقدر فاصله اینجاست بین آدم ها... - دالانی به سوی بهشت

آمار بازدید
بازدید کل :416416
بازدید امروز : 23
 RSS 

بسم الله

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - 

یه خبر فوری فوتی

 

توجه توجه ..آفرینش به دنیا آمد.....

اسم وبلاگ بهترین دوستمه..من دوست خیلی دارم ..ولی بهترین دوست کم....واقعا نوشته هاشو دوست دارم هرچند که نوشته هاش با صدای خودش بیشتر میچسبه ..ولی باشه ما به همین اکتفا میکنیم...دقیقا اخلاقش کپ خودمه ..بیش از اندازه با حال...در کل مثل خودم ماهه...به خصووص تو احسااست البته یه نمه دست مارو از پشت بسته...حالا بینم تحویلش نگرفتیوو ..بهش سر نزدیوو.... وقت  نداشتی .. و این حرف ها که من سم نمیشه..بد قاطی میکنم...... پس یادتون نره

         آفرینش   آفرینش    آفرینش   آفرینش

   - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

 

اپیزود اول

 

توصیف صحنه(  طبقه نهم..کلاس درس...استاد در حال درس دادن..) حالت بازیگر( تکیه سر به پنجره..زل زدن به خیابان)

صدای استاد هم چنان به گوش میرسید ..(.صفحه ی  دویست و پنجاه و هفت.....)  و او همچنان به بیرون نگاه میکرد...خیابان شلوغ....مغازه دار ها بیکار در مقابل ویترین خود ایستاده بودن......او آمد
او با عصای سفید آمد
(صفحه ی دویست و پنجاه و نه) نمنمک به کنار خیابان نزدیک شد با تکان های عصا مسیر را برای خود مشخص میکرد..به جلو ....(صدای بوق ماشین های به گوش میرسد و اضافه کردن صدا با افکت توسط صدابردار) به عقب باز گشت
(صفحه ی دویست و شصت و یک)این بار تکان های عصا نشان از ترس پیرمرد داشت..بار دیگر به کنار خیابان نزدیک شد...به جلو....(صدای بوق ها بلند تر قبل) به سرعت به عقب باز گشت
(صفحه ی  دویست و شصت و شش)  تکان های عصا تند تر و تند تر ... به جلو حرکت کرد....(صدای بوق بی وقفه) عصایش پرت شد...پیرمرد به زمین خورد
(صفحه ی دویست و هفتاد) ...
( صفحه ی دویست و هفتادو پنج) پیرمرد با دستهایش  روی زمین دنبال عصایش میگشت
(صفحه ی دویست و هفتادو هفت) بازیگر : استاد میتونم برم بیرون؟
با عجله از کلاس خارج و خود را به اولین در آسانسور رسوند...(آسانسور در طبقه ی سوم) تصمیم گرفت که خودش رو با پله به بیرون برساند
(طبقه ی هشتم )
 ( طبقه ی هفتم )
(طبقه ی ششم)
( طبقه ی پنجم)  صدای بوق همه را به سمت پنجره کشاند
( حرکت بازیگر سریعتر ) ( طبقه ی چهارم..طبقه ی  سوم...طبقه ی  دوم)
( طبقه ی اول) از میان جمعیت خود را به خیابان میرساند

صحنه ی آخر: ( کلوز آپ از بازیگر که نفس زنان ، خیره به پیرمرد نابینا که غرق در خون روی خط عابر پیاده تسبیح پاره شده ی خود را میجوید )

 

اپیزود دوم

طبق معمول بعد خستگی روزمره بی خوابی به سرم زد....و تنها چیزی که آرومم میکرد رانندگی با اتومبیلم بود..تو تاریکی شب با سرعت زیر بیست تو خیابون های شهر پرسه میزدم.... به تنهای جایی که فکر نمیکردم و نگاه نمیکردم جلوم بود..اون روز روز خیلی سختی برام بود..فقط میخواستم یه جورایی صحنه های اون روزمو فراموش کنم....اصلا حواسم نبود توی خیابونم و .........کم کم داشتم به بزرگراه نزدیک میشدم...میتونستم از اونجا دور بزنم و به خونه بر گردم.....پامو روی گاز گذاشتمو و با تمام وجود فشار دادم....اما هنوز حواسم سرجاش نبود..تو این میان یه چیزی پرت شد روی شیشه ماشین...منو طوری به خودم اوورد که از ترمز  یک دفعه ای ماشین خاموش شده بود....یه پرنده بود.....پرنده ای که فکر کردم مثل من بی خوابی اذیتش کرده....از بچگی  یه ترس عجیبی از پرنده ها داشتم...دیگه واقعا نیمه شب بود...باید خیلی سریع تر به خونه بر میگشتم...ماشین رو روشن کردم که شاید با حرارت ماشین اونم پر بزنه و بره......شروع به بال و پر زدن کرد...گفتم شاید بالش شکسته ..اصلا نمیتونستم فکرشو بکنم که پیاده شم و بش دست بزنم.....مغزم اصلا کار نمیکرد ... فقط  ... فقط تازه فهمیدم که چقدر عقربه ی ساعت چرخیده...تمام وجودمو ترس گرفته بود....خدا خدا میکردم که زود تر پر بزنه و بره......ولی....یه صدای هولناکی هم من ... هم اون طفلکی رو تکون عجیبی داد....بلند شد...پراش سالم بود....یه دور دور ماشین زد...و اوج گرفت  و رفت....با تمام قدرتم گاز دادم.......دیگه جرات موندن نداشتم....وای خدای من...
توی بزرگراه ....یه تریلی قیچی کرده بود........فقط کافی بود که  سه دقیقه زود تر رسیده بودم


 


التماس دعا بیش از هر دفعه
در پناه خود خدا
یا علی




نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 2:48 عصر روز یکشنبه 87 شهریور 17