سفارش تبلیغ
صبا ویژن



اسفند 1388 - دالانی به سوی بهشت






درباره نویسنده
اسفند 1388 - دالانی به سوی بهشت
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
خرداد 87
آبان 87
بهمن 87
اسفند 87
فروردین 88
اردیبهشت 88
خرداد 88
تیر 88
مرداد 88
شهریور 88
مهر 88
آبان 88
آذر 88
دی 88
بهمن 88
دی 87
مهر87
آبان 86
آذر 87
مرداد 87
شهریور 87
آذر 86
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
تیر 87
فروردین 1389
اسفند 1388
بهمن 1388
اردیبهشت 1389
خرداد 1389
تیر 1389
تیر 89
شهریور 89
مرداد 89
فروردین 90


لینکهای روزانه
مجنون خنده های تو ام ،‏بیشتر بخند !‏ [139]
مهـــــر [23170]
ایســنا [41]
ایـــــرنا [40]
رجـــا نیــوز [152]
فــــارس نیوز [132]
حامیان دکتر احمدی نژاد [100]
پایگاه وبــلاگ نویسان ارزشی [50]
پایگاه اطلاع رسانی ریاست جمهوری [165]
کشاورزی [114]
دانشگام [387]
به سوی نور [194]
استخاره با قرآن [254]
حاج محمود کریمی [230]
سایت شهید آوینی [262]
[آرشیو(15)]


لینک دوستان
دالان بهـشت ...
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
اسفند 1388 - دالانی به سوی بهشت

آمار بازدید
بازدید کل :414553
بازدید امروز : 36
 RSS 


بسم الله
سلام
بیا هر آنچه خاطرمان را آزرد ، با دست نسیم عشق پاک کنیم
دوست من بیا از هر آنچه در سال 88 گذشت خاطره سازیم
قلم عشق برداریم و برای هر آنچه که میخواهد در سال 89 بر ما بگذرد عاشقانه بنویسم ...

ای لعنت به این زمان لعنتی  که توقفش یعنی مرگ و حرکتش یعنی خاطره و دلتنگی ...

از خونه هرکدوم از دوستام یه چی دزدیدم.....

داره عید میاد.. نمیدونم چرا امسال بر عکس همه اصلا از اومدن عید خوشحال نیستم.. شاید ناراحت... غمگین..... دیوونه... روانی..... میخوام اصلا بزنم خودمو بکشم به خاطر این همه تعطیلی.. ای خدا آخه چرا؟؟ چرا باید این همه تعطیلی باشه؟؟ چرا...
وقتی  بد شانسیت به بینهایت میل کنه..... حال حوصله توضیح ندارم.. فقط بدون که از اینکه باید منتظر شی تا تعطیلات مثلا نوروز تموم شه ... کارمندای مثلا وظیفه شناس به محل کارشون برگردن تا کار نیمه تموم تو رو تموم کنن اینجاست که تازه میفهمی  یک سال از درست عقب افتادی..فقط یک سال !
چیه مثل پیر زنا هی غر میزنی.. حالا یک سال چیه مگه.. فکر کن یه سال پشت کنکور موندی... فکر کن یه سال مردود شدی..(این نهایت بد بینیشه)... فکر کن اون لک لکه یک سال تورو دیر تو خونه پرت کرده.. یعنی وارد آغوش خانواده شدی ( میشه نهایت خوش بینی)
حالا چون بحث خوش بینی شد.. عیدت مبارک
صد سال به این سالا
صد ساله شی

بازم عیدت مبارک

پ ن : گفتی عید؟؟ یعنی فردا یعنی امروز باید بری خونه مادربزرگه..... خونـه ی مادر بزرگـــــــــه .. هزارتا قصـــــــــــه داره... یعنی فردا یعنی امروز پسر دایی بزرگه کروات میزنه و پسر دایی وسطیه مسخرش میکنه و ما میخندیم؟؟؟ آخ آخ یادت باشه کادو تولد پسر دایی رو بدم.. براش کتاب آشپزی خریدم.. همه دعوام کردن.. چرا؟

یعنی فردا یعنی امروز پسر دایی کوچیکه گوشیشو میزنه تو شارژو  دخی دایی کوچیکه میشینه تنگشو هی میگه این عکسو میخوای اون آهنگو میخوای ... پسر دایی کوچیکه هم میگه من هر چیزی رو نمیگیرم.....نمیبینی شارژ ندارم... بعدشم میان سیریش ما شن که بازی بازی....(( بیچاره پسر دایی کوچیکه)) اونجاست که برا پیچوندن دخی دای کوچیکه متوسل میشه به کوثرو میگه میخواین منم تو کوثر بنویسم؟؟؟

یعنی فردا یعنی امروز ، دخی دایی وسطیه میشینه هی تعریف میکنه که میدونید چرا فلان ساعت فلان روز تو فلان اتاق فلان بیمارستان همه میمیرند؟؟؟ من و دخی دایی کوثر 2 کنکوری کتابخونه برو جون دستمونو میزنیم زیر چونمونو میگیم ... نــــــــــــــــــه؟؟؟ خواهرمم اینجاست میپره تو میگه بازم شماها از کار در رفتید؟؟

یعنی همه این اتفاقات قراره فردا یعنی امروز رخ بده؟؟
وای نــــــــــــــه !

________________________________________________________

کوثر2 نوشت :  خدایا اگه میخوای فردا (بخونید: همین امروز ) همه اینا اتفاق بیوفته ، باشه ! ما حرفی نداریم ... فقط این که فلان ساعت ، فلان روز ، تو فلان اتاق ، تو فلان بیمارستان ، همه میمرن و بیخیال ! آخه یه جارو برقی ارزش داره چند نفر روی تخت بیمارستان  شب ه عیدی به درک واصل شن ؟ اونم به خاطر بی احتیاطی ه 1 خدمتکار !  آخه من نمیدونم این نظارت تا کجاها رفته که این خدمتکاره هر دفعه دستگاهای مریضای بدبختی که با این دستگاها زندن و از پریز میکشه تا جاروبرقی و بزنه به برق ! اینجاس که نقش 3 راهی و این حرفا پررنگ میشه ها ...

 



نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 1:41 صبح روز شنبه 88 اسفند 29


بسم الله

 

سلام

 

و او با درختی و دریایی و جاده ای در سینه اش به اینجا و آنجا و به هرجا رفت . تا به آینه ای رسید . به آینه گفت : من آدمم و قلبم را در بهشت جا گذاشتم . تو می دانی من چگونه می توانم دوباره قلبم را پیدا کنم ؟
آینه گفت : قلبها و آینه ها به هم شبیه اند . آینه ها می شکنند و قلبها هم .آینه ها غبار می گیرند و قلبها هم . آینه ها نشان می دهند و قلبها هم .
من می روم تا قلبم را پیدا کنم . و شاید آنجا که قلب آینه ای هست ، قلب تو هم باشد .
و آینه هر روز خودش را پاک کرد و پاک کرد و پاک کرد ، از هر غبار و هر ذره و هر لکه ای . و هر روز شفاف تر و هر روز زلال تر و هر روز صاف تر .
آنوقت روبروی هر لبخندی نشست و روبروی هر اشکی و روبروی هر شکفتن و هر پژمردنی ، روبروی هر طلوع و غروبی ، روبروی هر پائیز و بهاری . روبروی هر غم و شادی و ترانه و سوگی . آینه هیچ چیز نداشت و همه چیز داشت . آینه هیچ کس نبود و همه کس بود .
آینه خودش را به او داد ، تا او بداند که قلبها همان آینه ها هستند .
***
و او با درختی و دریایی و جاده ای و آینه ای در سینه اش به اینجا و به آنجا و به هرجا رفت ، تا به ستاره ای رسید و به سنگ ریزه ای و به نسیمی و به شعله ای و به پرنده ای و به گُلی . و به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگی . و ستاره به او کهکشانی داد و سنگریزه به او کوهی ؛ و نسیم به او طوفانی و شعله به او آتشفشانی و پرنده به او آسمانی و گل باغی را ...
و روزی رسید که در سینه اش دشتی بود که پلنگان و آهوان در آن باهم می دویدند ؛ و آسمانی که کبوتران و عقابان با هم در آن پرواز می کردند و اقیانوسی که در آن نهنگان و عروسان دریایی با هم می رقصیدند .
روزی رسید که در سینه اش جاده ای بود که آرزوهای دور و دعاهای ناممکن را به مقصد می رساند . و کهکشانی که هر ستاره اش چراغ خانه ای را روشن می کرد و باغی که هر گلش لبخندی بود که بر لبی می نشست . بر لب هر کودک و هر پیر و هر جوانی . بر لب هر زرد و سفید و سرخ و سیاهی .
***
و حالا او قلبش را پیدا کرده بود ، قلبی که نامش جهان بود . جهان بزرگ بود اما او از جهان بزرگتر زیرا که جهان را در سینه اش جا داده بود .
او چمدان کوچکش را همینجا گذاشت ؛ زیرا دیگر نیازی به آن نداشت . اما قلبش را با خودش برد و این زیباترین چیزی بود که می توانست با خود ببرد

پایان

 

پ ن : این متنو خیلی دوست داشتم.... خیلی ......

به گنجشک ویزا ندادند
ولی او پرید
گذر نامه اش آسمان بود

پ ن : دلم گرفته.. احساس تنهایی میکنم.. احساس میکنم دیگه هیشکی و ندارم.. تنهای تنها ... تنها تر از تنهایی......

پ ن : حلالم کنید

پ ن : یا علی



نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 3:46 عصر روز دوشنبه 88 اسفند 24


بسم الله

سلام

 

و او رفت ؛ با شور و شتاب و نفهمید این شتاب با او چه خواهد کرد .
اما همین که پا به این دنیا گذاشت ، همین که چشم باز کرد ....و همین که دستهایش را گشود ، احساس کرد چیزی را جا گذاشته ، هی چندین بار چمدانش را زیر و رو کرد ، همه چیز بود ، دوباره گشت و دوباره گشت و ناگهان فهمید ؛ فهمید که آن صندوقچه سرخ را با خود نیاورده است .
آه ، او قلبش را جا گذاشته بود .
و آنجا بود که شروع کرد به گریه کردن . گریه می کرد و هیچ کس نمی توانست آرام اش کند . زیرا هیچ کس نمی دانست او برای چه می گرید.
تا اینکه زمزمه ای آرام را در گوشش شنید ، زمزمه ای که می گفت : عزیز کوچکم خوش آمدی به جهان ، اما حیف که تو هم باشتاب آمدی و حیف که تو هم قلبت را جا گذاشتی.
آدم ها همه همین کار را می کنند ، همه با عجله می آیند و همه قلبشان را جا می گذارند و همه همان لحظه‌‌ نخست از آن باخبر می شوند و برای این است که همه وقتی به دنیا می آیند ، گریه می کنند ، اما بعدها یادشان می رود ، یادشان می رود که چیزی را جا گذاشتند ،و فکر می کنند این که در سینه شان است ؛ این که به اندازه مشت بسته شان است قلب است ، اما این قلب نیست ! قلب چیز دیگری هست .
حال ،عزیز کوچکم !دیگر گریه نکن ، زیرا زندگی تلاشی است که هر کس برای پیدا کردن قلبش می کند . برای پیدا کردن آن چیز دیگر.
و برای این است که زندگی این همه زیباست . این همه ارزشمند ، این هموار .
دنیا پُر است از چیزهایی که به تو می گوید قلبت را چگونه می توانی دوباره پیدا کنی. شاید هر چیز کوچک و شاید هر چیز بزرگ. و بدان که این یک جستجوی بی پایان است .
پس لبخند بزن و زندگی کن ؛ و او لبخند زد و زندگی شروع شد.
***
و او در جستجوی قلبش به اینجا و آنجا رفت . به هر گوشه وبه هر کنار . به هر پایین و به هر بالا . تا ابنکه روزی به دانه ای رسید و به او گفت : من دنبال قلبم می گردم ، آدمم و قلبم را در بهشت جا گذاشته ام . همه جا را می گردم و نمی دانم از کجا پیدایش کنم ؟ تو می توانی کمکم کنی ؟
دانه گفت : من نمی دانم آدم ها قلبشان را از کچا می آورند. ولی خوب می دانم دانه ها چگونه دارای قلب می شوند . اگر دوست داری تا قلب مرا ببینی .
و او همراه دانه رفت .
دانه پنهان شد ، دانه درد کشید ، دانه ترک خورد ، دانه ریشه زد ، دانه دستهایش را بلند کرد . دانه قد کشید ، دانه ساقه شد . دانه شاخه شد . دانه جوانه زد . دانه برگ داد و شکوفه کرد و میوه آورد.
دانه سایه اش را به این وآن بخشید. دانه میوه اش را به ابن و آن بخشید. دانه ساقه و شاخه و همه خودش را بخشید . و گفت : دانه ها این گونه صاحب قلب می شوند . آدم ها را اما نمی دانم .
و آن وقت دانه ، درختش را به او داد .و او درختش را در سینه اش گذاشت . تا همیشه به یاد داشته باشد که دانه ها ، قلبشان را از کجا می آورند.
و او با درختی در سینه اش به اینجا و به آنجا و به هر جا می رفت ، تا به قطره ای رسید ، به قطره ای که در برکه ای کوچک بود . و به او گفت من آدمم و قلبم را در بهشت جا گذاشته ام، تو می دانی ازکجا می توانم یک قلب دیگرپیدا کنم ؟ قطره گفت : من نمی دانم آدم ها قلبشان رااز کجا می آ ورند ، اما میدانم می شود هر قطره چگونه صاحب قلبی بزرگ می شود . و او همراه قطره به برکه رفت تا راز قلب قطره را بفهمد .
و خورشید ، داغ بر قطره تابید ، قطره تاب آن همه داغی را نیاورد . هیچ شد و چون هیچ شد ، سبک شد وچون سبک شد به آسمان رفت . قطره ابر شد ، قطره باران شد ، قطره چکید، قطره جاری شد . قطره رود شد . قطره رفت به پای هر درختی و هر بوته و هر گل . قطره زنده کرد ، قطره پاکی داد . قطر رویاند ، قطره نوشاند ، قطره فرو رفت ، قطره فرا رفت . قطره گذشت و رسید و تمام شد ، قطره دریا شد .
و قطره دریا را به او داد تا او همیشه به یاد داشته باشدکه قطره ها چگونه صاحب قلب می شوند ، قلبی بزرگ .
او با درختی و دریایی در سینه اش به اینجا و به آنجا و به هر جا رفت .و به راهی باریک رسید . به راه گفت : من آدمم و قلبم را در بهشت جا گذاشته ام تو می دانی من از چه راهی میتوانم به قلبم برسم ؟ راه گفت : نه ، من این را نمی دانم ، اما می دانم راه ها از کجا می روند تا به قلبشان می رسند ، به آن قلبی که گرداگرد زمین کشیده شده است .
اگر می خواهی همراه من بیا ، و او همراه راه شد. راه ، باریک بود ، راه تنگ و تاریک بود . راه ، سخت بود و ناهموار . و راه هی رفت و هی رفت و هی رفت . راه ادامه داد، راه از پا ننشست . راه دنبال رسیدن نبود ، راه در آرزوی رساندن بود.
راه جستجو می کرد ، راه می گشت ، راه پیدا می کرد . اما نمی ایستاد ، همچنان می رفت . او مقصدی نداشت ، مقصدش تنها رفتن بود .
و راه ، جاده ای به او داد تا آنرا در سینه اش بگذارد و بداند که قلب جاده ها هرگز نمی ایستد .



نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 3:44 عصر روز دوشنبه 88 اسفند 24


 

بسم الله

سلام

.....

بی تاب به دنیا آمدن بود می خواست با همان دو پا برود که گفتند : صبر کن ، آنجا که می روی تماشائی است ، چقدر سبز و چقدر سرخ ، چقدر زرد و بنفش و آبی ،؛ چقدر سیاه و سفید . چقدر ریز و درشت و کوچک و بزرگ و ابن و آن . چقدر زیبائی و شگفتی منتظرند تا برای تو باشند تا جزئی از تو شوند ، پس چیزی با خودت ببر که به کار دیدن و تماشا بیاید . و گرنه دنیا تاریک است .
و او دو چشم برای خودش برداشت .
عجله داشت می خواست زودتر به دنیا بیاید ، می خواست با همان دو چشم و دو پا برود که گفتند صبر کن . آنجا که تو می روی پر است از نغمه و ترانه و صوت و صدا ، پر آهنگ ونوا ، و همه منتظرند تا به تو برسند ، همه می خواهند برای تو باشند . پس چیزی با خودت ببر که ربط تو باشد با آنها و گرنه دنیا سوت و کور است .
و او دو گوش برای خودش برداشت .
***
و او هر روز چیزی بر می داشت . لبی برای لبخند و زبانی برای گفتن و دستی برای ساختن و چیزی که با آن ببوید ، و چیزی که با آن بنوشد و چیزی که با آن بفهمد و چیزی که با آن ...
و هر روز چمدانش بزرگ و بزرگتر شد . نُه ماه ، روز و شب و شب و روز ، نُه ماه به هفته ها و به روزها ، نُه ماه به دقیقه ها و ثانیه ها چمدان بست . چمدانی از خون و سلول و استخوان ، چمدانی از جان ، چمدانی از تن .
گفتند : اینها ابزار توست، در سفر زندگی . از همه شان استفاده کن و بسیار مراقبشان باش که همه به کارت آید . اما وقتی خواستی برگردی ، چمدان را همان جا بگذار و سبک برگرد.
و آن وقت به او صندوقچه ای دادند ، سرخ و کوچک ؛ و گفتند : بهترین و زیباترین و قیمتی ترین چیزها در این است . هم خدا هم نور و هم بهشت . مراقب باش که هرگز گمش نکنی . نامش قلب است . و با این است که تو انسان می شوی . و گرنه این چمدان خون استخوان ، بی این قلب ، هیچ ارزشی ندارد.
و او رفت ؛ با شور و شتاب و نفهمید این شتاب با او چه خواهد کرد .
اما همین که پا به این دنیا گذاشت ، همین که چشم باز کرد ....

( ادامه دارد )



نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 3:32 عصر روز دوشنبه 88 اسفند 24



او ...

چقد خسته ام !
وایسا دنیا ، تا من لحظه ای بنشینم ، به دور از هیاهو ...!
خسته ام ...

 ...

فقط همین !



نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 4:38 عصر روز پنج شنبه 88 اسفند 20


   1   2      >