سفارش تبلیغ
صبا ویژن



تیر 87 - دالانی به سوی بهشت






درباره نویسنده
تیر 87 - دالانی به سوی بهشت
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
خرداد 87
آبان 87
بهمن 87
اسفند 87
فروردین 88
اردیبهشت 88
خرداد 88
تیر 88
مرداد 88
شهریور 88
مهر 88
آبان 88
آذر 88
دی 88
بهمن 88
دی 87
مهر87
آبان 86
آذر 87
مرداد 87
شهریور 87
آذر 86
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
تیر 87
فروردین 1389
اسفند 1388
بهمن 1388
اردیبهشت 1389
خرداد 1389
تیر 1389
تیر 89
شهریور 89
مرداد 89
فروردین 90


لینکهای روزانه
مجنون خنده های تو ام ،‏بیشتر بخند !‏ [139]
مهـــــر [23170]
ایســنا [41]
ایـــــرنا [40]
رجـــا نیــوز [152]
فــــارس نیوز [132]
حامیان دکتر احمدی نژاد [100]
پایگاه وبــلاگ نویسان ارزشی [50]
پایگاه اطلاع رسانی ریاست جمهوری [165]
کشاورزی [114]
دانشگام [387]
به سوی نور [194]
استخاره با قرآن [254]
حاج محمود کریمی [230]
سایت شهید آوینی [262]
[آرشیو(15)]


لینک دوستان
دالان بهـشت ...
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
تیر 87 - دالانی به سوی بهشت

آمار بازدید
بازدید کل :414552
بازدید امروز : 35
 RSS 

بسم الله
سلام
پیش پیش نوشت .... : خداجونم خیلی باحالی خیلی خیلی دمت گرم...تمام 362 روز سال رو برات سجده میکمم که بازم گذاشتی این سال مهمون خونت باشم.... وای معرکه بود ..نماز و عهد تو محراب ..دعا و نیایش و قرآن و ستایش ...التماس دعا هایی که بهمون میگفتند و ما تو کفش میموندیم...دوستای خوبمون که کنارمون بودن به خصوص همون وبلاگیا...خواب و خنده ها ..غذا های خوشمزه به خصوص پیتزا ی آخری...( آخ آخ خراب کردم)

پیش پیش نوشت ... : اینم جواب همون دوستی که خودش رو به نام یک دوست معرفی کرد:
بسم الله
سلام
خوب هستین..ببخشید خواستم عمومی کنم جواب بدم گفتم شاید ناراحت شین...خواهرم و یا ...آقای محترم ( دوست ندارم کسی رو برادر خطاب کنم یعنی متنفرم) واقعا خدارو شکر میکنیم که بلاخره کسی پیدا شد که بیاد وقت بزاره و اینگونه باسمون نظر بزاره...خیلی خوشحالم ...ان شاالله که همیشه سالم باشید ..همیشه خنده رو لباتون باشه ( ببینید چقدر انتقاد خوبه( و اما در مورد متن هامون ..راستشو بخواین خودمونم فهمیدیم که دیگه داریم به جاده خاکی کشیده میشیم.البته این پست قبلی چیزی جز یه بازی نبود ...و قول میدیم بعد از همین پست دیگه بشیم همون دوتا دختر آروم...دیگه چرت و پرت نیمنویسیم..ولی خوشحال میشیم که خودتون باسمون معرفی کنیم ...منتظرتون میمانیم....التماس دعا داغون..در پناه خود خدا..یا علی

پ ی ش پ ی ش ن و ش ت .... : اگه دوست دارین ذوق مرگ بشین برین انجا
                                          
یه تولد در گوشی...


نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 10:9 صبح روز دوشنبه 87 تیر 31


 

بسم الله  ...



 
کوثر 1 : ( کوثر2 می نویسد ):
یه دخی عمه !که توی مواقعی که یه خواسته ی خیلی مهم دارم ازش بهش می گم دخی عمه ... جون ( قابل توجه که توی این ... اسمش قرار میگیره )!!!
عشقه اینه که اونقدر تند بحرفه که هیشکی نفهمه (هر چند خودشم نمیفهمه )!
روابط اجتماعی شم فقط در حد یه میس 1 ثانیه ایه !! نه ولی خدایی روابط اجتماعی ش اون بالا بالا هاس!! خوفه !
یه تفاهمی هم که داریم اینه که هر 2مون نظر کرده ایم (ببخشید : دماغامون .... ) دیگه دیگه !!!
ولی خدایی گله ! عالی !ماه !ناز !(نه بابا هنوز بحث سر همون دماغمه ):دی !!!
الان دارم به این فکر میکنم که من حتما دخی عمه ... جون و یه جایی بعد این پست میبینم !!پس دیگه باید یه چی بگیم که خدا رو با دخی عمه خوش بیاد :
وای یادم نبود الان ور دل من نشسته !!!««
have»» بلدید که چه جوری بخونید  ؟ کوثر 1 هم میگه ««چی میگی »»
ولی خدایی خیلی باهاش ردیفم !دوسش دارم !بابا جون چرا منو  وادار میکنین حقیقتو بریزم رو دایره :بابا  ما دخی دایی ، دخی عمه ایم دیگه !
ولی ! یه نکته : دختر عمه
، با من آینده اش تامین نمیشه !دی !!!
حالا دفترچه حسابو ،مامان و بابا رو میگی یه چیزی اما دیگه اون یکی دسته من نیست !!
یه چی دیگه هم این که من رکوردم توی بیدارموندن همون یه شب بوده ها !
بقیه ی شبا رو این دخی عمه ی گله ما میحرفه من میگم : هوم !هان ! آره ..................... در ادامه خروپف ف ف ف ف ............ بسه ، بابا صبح شد دیگه !
ولی اگه اینا رو نگم بالش میخورم !چی کار کنم !صبحم که در مورد مسائل شب می پرسه : من بد بخت هیچی یادم نمی یاد ، راهی ندارم جز پیچوندن !!!
همین دیگه !!!!

 

کوثر2 : (کوثر 1 می نویسد ):  
یه دخی دایی فوق العاده..نمیدونم ازش چی بگم...ولی اگه در روز چهل و پنج دقیقه باش نحرفم باطری گوشیم اونروز خالی نمیشه...هرچند در زمان امتحانات دوبرابر شده و اگه  برق بره  زمان سه برابر شده..از رکوردهامون 24 ساعت بیداری و 48 ساعت بی غذایی کشیدنه ..فکر نکنید گشنمون بودا..نه نه...نه....بابا نه.....حس غذا نبود البته از هیجان...همه از دستش عاصیند...بقیه اشم روم نمیشه بگم..کلمو میکنه..داداشش هم بیشتر از خودش به این سر ما  خسارت وارد میکنه...عاشق قیمه است  ... ( داداشش نه ها..خودش )البته با روغن فراوون که که بریزه رو لباسش و یکی بیاد باسش پاک کنه.البته این نکته داشتا... تیکه خندس ..دست چارلی چاپینو  از پشت بسته..استاد تو پیچوندن...تازگی ها هم خیلی به برق و استفاده از کلید برق دست شویی گیر میده..باید تو تاریکی رفت . بسته بابا ..باسه ما دردسر میشه !!!

 خط بارون   خط بارون :

 یه دختر واقعا استثنایی ....واقعا دوسش دارم ..خیلی دلم باسش تنگ شده ..آخه خیلی وقته ندیدمش..هرچند که کوثر 2 خیلی میبیندش...ای کاش جای دخی داییم بودم که اونم دخی داییم بود...بیش از اندازه دوسش دارم ..خیلی وبشو دوس دارم ..و هم چنین نظراشو...بارون جونم دلم تنگت است....
آره دیگه این دخی عمه تمام زندگی ما رو ریخت رو دایره ، مربع ، متوازی الاضلاع ( اگه دوست دارید ذوذنقه) !!
اصلا مهم نیست مهم اینه که این بارون جون دخی دایی ماست ! دیگه دیگه !
یه دخی دایی معرکه با دو تا داداش کوچولوی نانازی !!!
قابل توجه کوثر 1 کلا هر چی دخی دایی تو این دنیا هستا معرکه است !! دی !
بارون تمام نوشته هاشو با تمام احساسش می نویسه !
برا همینم من نوشته هاشو در عین سادگی دوست دارم !! همین ....

    کوچولو و دلنوشته هاش :
 
پنجره ی قبلیشم عالی بود !
  اما شاید خواسته از یه پنجره دیگه با یه دیده دیگه نگاه کنه !!
 یه دوست خوب !نوشته هاش جالبه ! از سبک نوشتنش خوشمون می یاد . ولی در کل باهاش حال می کنیم !!! ولی خدایی یه وقتایی فکر میکنم فال گیره :دی !! آخه میدونید بد جوری ذهن آدمو می خونه !باور کنید از پشت همین مانیتور !!
وای اگه ما رو از نزدیک ببینه دوباره همون قضیه ای که حقیقت زندگی آدم می افته روی اشکال هندسی پیش می آید !!
اگه هم قرار بود زمانی (بگو دور از جون ) دیوونه بشید ،می تونید بهش مراجعه کنید !! روانشناسن ، نه یعنی می خواد روانشناس بشه ، نه اگه توی یه مدرسه ای قبول بشه می خواد روانشناس بشه ، نه اصلا ما چمیدونیم یه کاری کنید که دیوونه نشید که نیازی هم به روانشناس نداشته باشید !خوبه ؟
ولی خیلی قلم خوبی داری مینا جون !!

 

  همه چیز (بهش می گم فاطمه جون ) :
یه دوست گل گلی ! دوستش دارم !!دلم واسش تنگیده !
نوشته هایی هم که خودش می نویسه عالیه !!
با این سیستم پارسیب لاگ هم پدر کشتگی داره !سر این قضیه یه بلایی سرش نیاد خیلیه !!
از همین جا بهش میگم : سلام !!!

 ...  منطقه ممنوعه ،  خط شکن  ،  پوتین بسیجی  :
  با نوشته هاش حال میکنیم ! البته فقط نوشته هایی که 4تا لغت و کنار هم میذاره و آخرشم می مونه که نقطه (.) آخر جمله رو کجا بذاره .
درگوشی (تازه قالبشم همون استشهادیه خودمونه هر چند که هنوز خودشم نفهمیده ؛ تازه سر درشم 40تیکه است ، وصله پینه ایه !) 

  نواشم دوست میداریم !معرکه ! «« تا شمع ولایت هست ماییم چو پروانه       ....       عهد وفا بستیم با رهبر فرزانه  »»

 

 خودنوشت :

شاید می شه گفت اولین نفری که توی وب خیلی کمکمون کرد! یه چند وقتیه کم پیدا شده ،دلمونم واسه هدیه هاش تنگ شده !نوشته هاشم تکه ، نقاشیهاشم قشنگه !خیلی دوست داریم 2باره برگرده .

 

کوثر 110 :
دوسش می داریم ! هر چند 1 باک ونیم از هم دوریم (کیه که کارت سوختشو فدای دوستیه ما کنه ؟!)

 

 جاکفشی :
خیلی وقته کفشامونو تو جا کفشیش گذاشتیم . اما کفشداری این دور و بر ندیدیم !
ما هی کامنت میذاریم ،سر میزنیم ،انگار نه انگار ! باشه دیگه باشه !!
سر درشم یه جورایی میدون ونکه !(بدک نیست) :دی!!

 رند :
ما نفهمیدیم تعداد بازدیداشو نگاه کنیم یا تعداد نظراشو !
ما رو هی با لینک بالاترینش وادار به خودکشی می کنه .بعد ما می گفتیم ای بابا این باز نمی شه (ما رو تا مرز خودکشی می بره ) بعدش می گه بیخیال !!  ولی جا داره در این قسمت از پست به خاطر اهدا قفل شکن یه لینک پایین ترین بلورین به همراه یه نسخه قالب طراحی شده توسط رند به این هممیهن با ذوق و شوق اهدا نماییم !!

 

بوی خدا (همون پری برای پریدن خودمون ) :
     
شعراش واقعا قشنگه !! البته به دلیل هم نامی با دختر کوچولوش ارادت خاصی بهشون داریم .

 

 آغاز راه :
اولای راه همراه هم بودیم ! نمی دونم پای کودوممون لغزید ،که الان فرشته ای کنارمون نمیبینیم .

 

 دم مسیحایی :
از طریقش با 4قد آشنا شدیم ! نشریه ی پر محتواییه ! اگه ندیدید حنما ببینید.

 

 صمیمانه :
مثه یه خواهر دوسش داشتیم !  ولی تازه فهمیدیم چون نمی شناختیمش ...

 

 ... (3نقطه)(سه نقطه )(3.) :
فقط می تونم بگم ... (3نقطه)(سه نقطه )(3.)
یه توصیه این پایین داریم : که اول آدما رو بشناسید !! و بعد ...

 

 من و او = من + او =ما (دوم شخص جمع ) یاسی جونم :
به قول پوتین بسیجی یه نویسنده ی کاملا حرفه ای !
تو وب گردیهامون اسمشو زیاد دیدیم ... هماهنگه

 

 خانه آرزو :
قالب وبلاگش قشنگه ! عکسای هفته شم تکه !
از راهکار های کار با کامپیوترشم زیاد استفاده میکنیم !! به کار میاد !

 

 کوچه ام مهتابی است :
کوچه اش مهتابی که نیست ،هیچ ، آفتابی نیز نیست و شاید دیگر برای او کوچه ای نیست !
شعراش واقعا معرکه است !
خوشحال میشیم کوچه اش دوباره مهتابی شود .

 

سیمرغ :
اولا سلام به جمعی از شاگردان سیمرغ
دوما به خود سیمرغ
حال شما ؟ بهترید الحمد الله ؟ شرمنده تا حالا فرصت نشده بود بگیم !اما متاسفانه طرفای دانشگامون تصادف کردین (شطرنجی کنید)
امدیواریم مشکلی که واسشون پیش اومده حل بشه !
                                                                       در پناه خود خدا



نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 6:27 عصر روز یکشنبه 87 تیر 23


به نام او

سلام...

خواستیم امروز بزنیم به بی رگی و بشیم مثل بعضی ها چرت و پرت نویس..عملا هرچی اومد نویس...
منظورم کسی نبودا ..خودمون بودیم..گفتیم توجیهی داشته باشیم.....
این عکس خوشگل رو پایین دارید.....
راستشو به خواین سفر چند روزه ای داشتیم (که هرچند همه الان دنبال دروغ هستند)...این یه آنتنه که اصلا هدف ما نی...البته این آنتن باسه مستاجر اون خونه بود...خونه ی ایشون که خونه نبود ..البته ما خواستم نبینیم ..ولی چشممون دید دیگه چه کنیم..آخه حتی پرده هم نداشت فرش هم نداشت...تلویزیونشم منفی 14 بود ... اینا بماند .. تازشم پایین آنتن رو باسه محکم شدن با یه گونی پیچونده بودند....این آنتن اینوری نبود که اونوری هم نبود..شایدم اون یکی وری بود..آخه میدونید وقتی میخواستیم رد شیم نا خداگاه دستمون میخورد بش میچرخید...ما که نمیخواستیم خودش میچرخید...تازشم چون رشید بودیم کله ی مبارکمون میخورد بش کج میشد..کسی هم که میخواستیم صدا کنید مثلا دخی دایی رو مجبور بودیم کفشی دنپاپیی گیوه ای چیزی پرتاب کنیم ..اونم یه دفعه از نشونه گیری خوبه ما میخورد بش..ما که نمیخواستیم میخورد...اما خوبیش این بود که صاحبش اصلا نفهمید..نمیدونم شاید تلویزیونشونم سوری بود

اینا همش بماند...

....
یه نگاه دیگه به عکس بندازید..چیزه دیگه ای نمیبینید؟
اون ته تها...یه آفتابه...

یه آفتابه ی کامل مدرنیته...
واقعا قضیه داشت...بازم اگه بخوایم راستشو بگیم...بر میگرده به دو سال و نیم پیش...فکر کنم مراسم خاک سپاری پدربزرگ عزیزتر از جونم ...خدا رفتگان شمارم بیامرزد...خاک همه ی رفتگان باقی عمر همه ی سیریش های دنیا...داشتیم میگفتیم...به قصد خرید این آفتابه که نرفته بودیم...آخه میدونید...تو این موقعیت ها همه دنبال حرف و مرف و صفحه گذاشتنند...بنا به عقیده ی اطرافیان ،صاحب عزا نباید روز اول از خونه بیرون میرفت و میرفت پیش تازه گذشته..ما هم که عشق به هم انداختن و آتیش درست کردن عملا همه رو پیچوندیم...البته همش تقصیر دایی کوچیکه بود...تیریپ درک جون و ردیف بودن و اینا اومد..به من گفت که مثلا دوتایی بربیم .منم دلم نیومد به خواهرمو و دخی دایی نگم...از اون ورم انگار دایی یکی مونده به آخری هم فهمید...پسر دایی هم که همیشه تو میدونه ....نمیشد نفهمه...

اینشد که زدیم بیرون

تو برگشت ..یکی از گل پسر های مادربزرگم پیشنهاد خرید همینو داد...حالا دایی کوچیکه اومد و وسط خیابون که تو یه دستش سه تا تراوول 50و یکی 100و یه 200 یه دستشم دوتا آفتابه خوشگل که یکی سفید و یکی همین بنفش ها که من دوس دارم...ولی یکی از همین داییها گفت نه ما عزا داریم بنفش خوب نی جلفه..این شد که سفید گرفتیم البته خواستیم دورش نوار مشکی بپیچیم...دیگه گفتیم هرچی ساده تر بهتر...

و حالا این شد که این آفتابه الان در گوشه ی حیاط خانه ی پدری فقط آفتاب میخورد...

 

پ ن : ببخشید سرتون درد اووردیم...

پ ن : دعا فراموش نشه..که داغون محتاجیم...بیش از همیشه

یا علی



نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 11:26 صبح روز دوشنبه 87 تیر 17


 

یاهو  ؛؛

اصل قضیه این بود که ما اومدیم گفتیم بیایم در مورد جنگ چند تا خاطره بپرسیم !
هیچی دیگه سر ظهر بود و ما هم زده بود به سرمون ؛؛
چاره ای نبود جز این که به یکی گیر بدیم و دیگه دین خودمون رو یه جوری به این جنگ ادا کنیم !
از قضا اون یه نفر کسی نبود جز دایی گلم  !! کچلش کردم اون روز (البته قابل توجه خوانندگان محترم دایی جون ما کچل بود اما دیگه کچل که نه بدبخت همون 4 تا مویی هم که داشت فدای 8 سال دفاع مقدس و جاانداختن فرهنگ جنگ برای خواهر زاده ی گلش کرد)
داشتیم میگفتیم !!!
 گفتیم دایی جنگ چه جوری بود ؟
 چه خبر بود ؟
 چی کارا میکردین ؟

و از این سوالا که توی این20:30  وقتی خبرنگارا می پرسن طرف مقابل میخواد با یه پتک بزنه تو سر خبرنگاره  پرسیدیم !اما دایی بیچاره ما فقط یه چند تایی قاشق - چنگال به سمت ما پرتاب کرد!
(اونم واسه این بود که ما یه ساعت پیشش ناهار خورده بودیم اما هنوز قسمت نشده بود که سفره رو جمع کنیم )
ولی خدایی همون قاشق ،چنگال ا رو چقدر قشنگ پرتاب میکرد !
به مامان بزرگ ام گفتم چرا این بچه تو کلاس پرتاب نیزه نذاشتی !موفق می شدا !
بگذریم ؛
دیگه دایی مون چاره ای نداشت جز این که شروع کنه به سخنرانی!
گفت : من که از این چیزا می ترسیدم !

این هم چون دیگه سرباز بودم زورکی منو فرستادن !
میگفت من که دنبال کارهای غیر رزمی و ته ته های جنگ بودم !

ما رو بردن وگفتن انتخاب کنید می خواهید کدوم قسمت ها شروع به کار کنید ؛؛
منم دیدم یه جا نوشته قسمت تعاون! منم فکر کردم همون شرکت تعاونی خودمونه !گفتم این خوبه نه رزمی یه نه لب خط !
میگفت ما رو با ماشین بردن لب خط !برگشتم به یکی گفتم مگه این تعاونیه این جاس ؟
دیدم طرف یه جوری شد اما بازم نفهمیدم !
وای ! داییم میگفت این تعاون کاری بوده که کسایی که شهید میشدن رو توی خط شناسایی میکردن و پلاک اینا رو میووردن !یا خود شهید ها رو برمیگردوندن عقب!

دایی منم حساس ؛ خودش میگفت اینو پیچوندم و برگشتم عقب !
میگفت : روز بد نبینی ما برگشتیمو گیر بابای تو افتادیم  (البته اون موقع بابای من با داییم هیچ نسبتی نداشته ها  ) مگه بابای من چند سالشه !!!
بابام گفته... تواین جا چی کار میکنی ؟ بیا باهم بریم !از اون جایی که بابای منم سرش درد میکرده واسه شهید شدن وو ...می خواسته دایی ما روهم به این فیض برسونه !

دایی ما هم زرنگ فهمیده و به بابای ما گفته فلانی صبر کن من برم چند تا دیگه از رفیقامم بیارم می یام پیشت !
از اون موقع دیگه دایی پر !
من که اون روز مرده بودم !از خنده   ! دیگه الان با زحمت های داییم کاملا فرهنگ جنگ واسم جاافتاد؛
یه چیز دیگه : شبش که از بابام پرسیدم بابام گفت : بابا لب خط کجاس ؟ من تو عمرم کارم به اون جاها نکشیده ! اگه با من می یومد اوضاش بهتر بود !مثله این که بعد از اون شرکت تعاونیه و بابای من ، بلاهای زیادی سرش اومده !

پ ن <>       اینو گفتم ! چون من همیشه به فکر فرهنگ سازی ام ! حالافرهنگ جنگ واسه شما جاافتاد؟   
پ ن <><>   از من بپرسید : می گم آقا جون این کارا عاقبت آخرت نداره ! نکنید!
   
                 
هم واسه  خودتون هم اون دایی که دلم واسش سوخت !آخه دایی من جنگ چیه که  شرکت تعاونی داشته باشه !  

                   گفتم خوبه حالا با فروشگاهای زنجیره ای  اشتباه نکرده ! این دیگه خیلی بده !
پ ن <><><>    یه جا خوندم : خدایا تا مارا مسلح نکردی ،از ضامن خارج نکن  
پ ن <><><><>  و خدایتان سپاس

                                                             در پناه خود خدا



نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 1:14 عصر روز دوشنبه 87 تیر 10


به نام او

 

قطاری که به مقصد خدا می رفت،لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهانیان کرد و گفت:
مقصد ما خداست.کیست که با ما سفر کند؟
کیست که رنج و عشق توامان بخواهد؟
کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن؟
قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدنداز جهان تا خدا هزار ایستگاه بود.
در هر ایستگاه که قطار می ایستاد،کسی کم می شد قطار می گذشت و سبک می شد ، زیرا سبکی قانون راه خداست .
قطاری که به مقصد خدا می رفت، به ایستگاه بهشت رسید.پیامبر گفت اینجا بهشت است . مسافران بهشتی پیاده شوند،اما اینجا ایستگاه آخر نیست .
مسافرانی که پیاده شدند،بهشتی شدند .اما اندکی،باز هم ماندند،قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند.
آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت:
درود بر شما ،راز من همین بود .آن که مرا میخواهد،در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد.
و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسیددیگر نه قطاری بود و نه مسافری .

 

 

یا علی

 


 



نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 9:21 صبح روز یکشنبه 87 تیر 9
نظرات شما ()