سفارش تبلیغ
صبا ویژن



کوثر1،کوثر2و ... - دالانی به سوی بهشت






درباره نویسنده
کوثر1،کوثر2و ... - دالانی به سوی بهشت
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
خرداد 87
آبان 87
بهمن 87
اسفند 87
فروردین 88
اردیبهشت 88
خرداد 88
تیر 88
مرداد 88
شهریور 88
مهر 88
آبان 88
آذر 88
دی 88
بهمن 88
دی 87
مهر87
آبان 86
آذر 87
مرداد 87
شهریور 87
آذر 86
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
تیر 87
فروردین 1389
اسفند 1388
بهمن 1388
اردیبهشت 1389
خرداد 1389
تیر 1389
تیر 89
شهریور 89
مرداد 89
فروردین 90


لینکهای روزانه
مجنون خنده های تو ام ،‏بیشتر بخند !‏ [139]
مهـــــر [23170]
ایســنا [41]
ایـــــرنا [40]
رجـــا نیــوز [152]
فــــارس نیوز [132]
حامیان دکتر احمدی نژاد [100]
پایگاه وبــلاگ نویسان ارزشی [50]
پایگاه اطلاع رسانی ریاست جمهوری [165]
کشاورزی [114]
دانشگام [387]
به سوی نور [194]
استخاره با قرآن [254]
حاج محمود کریمی [230]
سایت شهید آوینی [262]
[آرشیو(15)]


لینک دوستان
دالان بهـشت ...
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
کوثر1،کوثر2و ... - دالانی به سوی بهشت

آمار بازدید
بازدید کل :426207
بازدید امروز : 13
 RSS 

بسم الله

سلام

.....

هزََاران سال بود که می خواست به دنیا بیاید . هزاران سال بود که ذوق داشت. هزاران سال بود که نوبتش نمی رسید. و هر روز کسی به دنیا می آمد و او غبطه می خورد و همچنان منتظر نوبت خودش بود .
و سرانجام روزی رسید که به او گفتند : دیگر ، نوبت توست . چمدانت را ببند و آماده رفتن باش .
***
چمدانش کوچک بود. کوچکتر ازیک بند انگشت و او آنقدر داشت که می خواست با همان چمدان بند انگشتی برود ،که گفتند : صبر کن ، سفرت دور است .

سفرت طولانی گفتند : جاده ها منتظرند ، راه ها و بیراهه ها . چقدر پست و چقدر پشت . چقدر بالا و چقدر پائین . چقدر دور و چقدر نزدیک . پس چیزی با خودت ببر، چیزی که با با آن بتوانی آن همه بالا و پائین و دور و نزدیک را بپیمائی.
پس او دو پا برای خودش برداشت . برای رفتن ها و دویدن ها ، برای گشتن ها و پیمودن ها ، برای جستجو .....
(ادامه دارد)



نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 1:0 صبح روز یکشنبه 88 اسفند 16


بسم الله

سلام

خدا بر شانه های کوچک انسان دست  گذاشتو گفت :
یادت می آید با دو بال و دو پا تو را آفریده بودم؟ ... زمین و آسمان هردو برای تو بود... اما تو آسمان را ندیدی ... راستی عزیزم...

 بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟؟

انسان دست بر شانه هایش گذاشت .. و جای خالی چیزی را احساس کرد ... آن وقت رو به خدا کرد و ..گریست ...

پ ن :.....چرا انسانها فقط میگریند؟؟؟



نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 12:58 عصر روز چهارشنبه 88 اسفند 12



او ...
همین لحظه ها 1 سال پیش خیلی دوس داشتنی بود !
راهی جنوب بودیم ، چه حس و حالی داشت تو قطار ...
ولی الان این لحظه ها دوس داشتنی نیس ... 
یه بنده خدایی و خیلی دعاکنین ! یه یاخدا فقط !

در پناهش ...



نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 11:0 عصر روز یکشنبه 88 اسفند 9



 خواص ! 

امســــحواستانــــراــجمعـــکنیدـ!ـــال 
امســــحواستانــــراــجمعـــکنیدـ!ـــال
امســــحواستانــــراــجمعـــکنیدـ!
ـــال

بانگ ملت







نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 6:0 عصر روز جمعه 88 بهمن 23



او...

آنگاه که میخواندم :
رفتیم و هوایی شدیم !
غروب دوکوهه دلمان را ربود و خاک فکه عقلمان را  !
کوله های دلبستگی هامان میان سیم خاردارهای هویزه جاماند و ...

رفتیم و مجنون شدیم و آواره خاکریزهای طلاییه !
سرگشته ی نخل های بیسر فتح المبین ؛

و آنجا که میگوید : به سه راهی شهادت رسیدیم . خدا بود و آسمان و نور !
میمانم انتخاب این سه ، رد شدن از این سه راهی ، برای من ! منی که هنوز منیت م را  ، هر روز به همراهم به یدک میکشم ، ممکن است ؟!

نشستیم روی خاکهای شلمچه ، با یاد حسین (ع) دیوانه ی کربلا شدیم ؛
التماس میکردم ! التماس میکردم به چشمانم تا اینبار برای غریبی حسین بگریند، از همین جا، همین لحظه !
ولی ، دریغ !‏ که دستمان به بارگاه شش گوشه اش نرسید ...
زیر لب میگویم ، بگذار من ! خود را درمیان گوشه گوشه ی  ضریح شش گوشه ات بیابم !

میگریم ! سخت هم میگریم . انگار این خاک هم میگرید !
قطرات اشک آرام بر گونه هایم میغلطند و درخشش آنها ، تاریکی شب های صحرا ، آن شب های سنگین را برهم میزند !

همان شب هایی که انگار خورشید از طلوعش شرم دارد ؛
شب هایی که شتر های بی حملش از دور پیداست ! همان شب هایی که شاهد سرهای بریده روی چوبهای خیزران بوده است .
شب هایی که ، سپری شدنش تا صبح با بیتابی های رباب گره خورده !
شب هایی که انگار رسم شب نشینیشان این است که در مقابل چشمان خواهر ، روی سینه ی برادرش بنشینند و نقشه ی قتلش را عملی کنند !‏
شب هایی را میگویم که وقتی کودکی میگوید بابا ، در جوابش ! در جواب طلب کردن پدرش ، سر بریده پدرش را بر دامانش میگذارند ...

میگویم : رفتیم و هوایی شدیم ! برگشتیم ، با همه سوغاتمان ؛ بی دلیمان !
برگشتیم و گرفتار شدیم ، در میان هیاهوی این شهر ! در میان زرق و برق هایش ...
بی دلیمان دستمان را گرفت ، عده ای غفلت کردیم . عده ای ماندیم و بیتاب شدیم !‏

سرهامان رو به آسمان بود ، وسوسه ها به ستایشمان نشستند تا هر چه دیدیم را از یاد ببریم !
و این بار هم بی دلیمان بود که ندا داد ؛ به خاک بنگرید !
عده ای به خود نگریستیم و اندکی به خاک ...

دریغا !‏دریغا که اندکی هوایی ماندیم .
سکوت هم صحبتمان شد و خاک همدممان !‏
اشک محرم رازمان و انتظار مرحم زخم هایمان !
و این شد سرآغاز داستان تنهاییمان !

من به خود آمدم ،‏ تنها شده بودم !  خواندم : اندک همراهان هوایی ، اینجا ماندن را گریزی نیس ! بگذارید جسم ها پایبند زمین بمانند ...
انگار کسی درگوشم میخواند : چشمهایت را ببند تا روح بال گشاید !
عازم شود ، عازم فکه ! راهی دوکوهه ! و در شلمچه ، دلت رو به کربلا بنشیند و یا ابالفضل گوید .
اگر ندای اذن دخولش رسید ، به سوی حرم حسین (ع) راهی است برای خسته دلان ! بگذار اینبار دل خسته ات ، دردش را بر پرچم سرخ گنبدش حک کند و اوج بگیرد !
و نوای « این الطالب بدم المقتول بکربلا »  را سر دهد ...

و  در آخر برایم گفت : این پایان دلتنگی هاست! بگذارید داستان تنهاییمان افسانه آدمیان شود !
اگر کربلا میخواهی ، چشمانت را بر زمین ببند ، تا عازم آسمان شوی !

مدتی است چشمانم را به امید راهی شدن بسته ام ، اما گاهی نور زرق و برق های زمین چشمانم را میزند و نیمه باز میشوند !
خسته ام ، بیا برویم ...



نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 10:7 عصر روز پنج شنبه 88 بهمن 15


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >