بازگشتی …
همون زمونهای جنگ بود که می خواست اعزام بشه …
مادرش هی می گفت : کی بر می گردی ؟
یه نگاهی کرد و گفت : انشا الله عروسی دختر عمو بر می گردم .
اون موقع دختر عموش حدودا 8 ساله بود …
اینو گفت و رفت و شهید شد و جسدش بر نگشت .
مفقود الاثر یکسال ، دو سال ، تا هشت سال که گفتند جسدش پیدا شده …
یک مشت استخوان آوردند تحویل مادرش دادند .
مادر نشست کنار این بدن . حالا امشب چه شبی !!!
شب عروسی دختر عموش . عروسی به هم خورد ووو دختر عموش تو دلش گفت حالا یه مشت استخوان چه وقت آمدنش بود …
شب تو خواب یه کابوس دید ، افتاده بود توی یه منجلابی هر چی میخواست داد بزنه صداش در نمی اومد و بیشتر فرو می رفت . دلش شکست…
… خدایا یعنی هیچ کس نیست به داد من برسه ؟ من نمی خواهم بمیرم .
دست غیبی بیرون اومد و اونو بیرون کشید و یه گوشه ای نشست ، گفت : خدایا این دست چه بود ، از کجا اومد ؟
صدای غریبی گفت : دختر عمو این دست همون یه مشت استخوانی بود ،که دیشب اومد …
عشق یعنی استخوان و یک پلاک
عشق یعنی سینه های چاک چاک