سفارش تبلیغ
صبا ویژن



قلبی بزرگتر از جهان(قسمت سوم) - دالانی به سوی بهشت






درباره نویسنده
قلبی بزرگتر از جهان(قسمت سوم) - دالانی به سوی بهشت
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
خرداد 87
آبان 87
بهمن 87
اسفند 87
فروردین 88
اردیبهشت 88
خرداد 88
تیر 88
مرداد 88
شهریور 88
مهر 88
آبان 88
آذر 88
دی 88
بهمن 88
دی 87
مهر87
آبان 86
آذر 87
مرداد 87
شهریور 87
آذر 86
دی 86
بهمن 86
اسفند 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
تیر 87
فروردین 1389
اسفند 1388
بهمن 1388
اردیبهشت 1389
خرداد 1389
تیر 1389
تیر 89
شهریور 89
مرداد 89
فروردین 90


لینکهای روزانه
مجنون خنده های تو ام ،‏بیشتر بخند !‏ [139]
مهـــــر [23170]
ایســنا [41]
ایـــــرنا [40]
رجـــا نیــوز [152]
فــــارس نیوز [132]
حامیان دکتر احمدی نژاد [100]
پایگاه وبــلاگ نویسان ارزشی [50]
پایگاه اطلاع رسانی ریاست جمهوری [165]
کشاورزی [114]
دانشگام [387]
به سوی نور [194]
استخاره با قرآن [254]
حاج محمود کریمی [230]
سایت شهید آوینی [262]
[آرشیو(15)]


لینک دوستان
دالان بهـشت ...
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
قلبی بزرگتر از جهان(قسمت سوم) - دالانی به سوی بهشت

آمار بازدید
بازدید کل :425456
بازدید امروز : 31
 RSS 

بسم الله

سلام

 

و او رفت ؛ با شور و شتاب و نفهمید این شتاب با او چه خواهد کرد .
اما همین که پا به این دنیا گذاشت ، همین که چشم باز کرد ....و همین که دستهایش را گشود ، احساس کرد چیزی را جا گذاشته ، هی چندین بار چمدانش را زیر و رو کرد ، همه چیز بود ، دوباره گشت و دوباره گشت و ناگهان فهمید ؛ فهمید که آن صندوقچه سرخ را با خود نیاورده است .
آه ، او قلبش را جا گذاشته بود .
و آنجا بود که شروع کرد به گریه کردن . گریه می کرد و هیچ کس نمی توانست آرام اش کند . زیرا هیچ کس نمی دانست او برای چه می گرید.
تا اینکه زمزمه ای آرام را در گوشش شنید ، زمزمه ای که می گفت : عزیز کوچکم خوش آمدی به جهان ، اما حیف که تو هم باشتاب آمدی و حیف که تو هم قلبت را جا گذاشتی.
آدم ها همه همین کار را می کنند ، همه با عجله می آیند و همه قلبشان را جا می گذارند و همه همان لحظه‌‌ نخست از آن باخبر می شوند و برای این است که همه وقتی به دنیا می آیند ، گریه می کنند ، اما بعدها یادشان می رود ، یادشان می رود که چیزی را جا گذاشتند ،و فکر می کنند این که در سینه شان است ؛ این که به اندازه مشت بسته شان است قلب است ، اما این قلب نیست ! قلب چیز دیگری هست .
حال ،عزیز کوچکم !دیگر گریه نکن ، زیرا زندگی تلاشی است که هر کس برای پیدا کردن قلبش می کند . برای پیدا کردن آن چیز دیگر.
و برای این است که زندگی این همه زیباست . این همه ارزشمند ، این هموار .
دنیا پُر است از چیزهایی که به تو می گوید قلبت را چگونه می توانی دوباره پیدا کنی. شاید هر چیز کوچک و شاید هر چیز بزرگ. و بدان که این یک جستجوی بی پایان است .
پس لبخند بزن و زندگی کن ؛ و او لبخند زد و زندگی شروع شد.
***
و او در جستجوی قلبش به اینجا و آنجا رفت . به هر گوشه وبه هر کنار . به هر پایین و به هر بالا . تا ابنکه روزی به دانه ای رسید و به او گفت : من دنبال قلبم می گردم ، آدمم و قلبم را در بهشت جا گذاشته ام . همه جا را می گردم و نمی دانم از کجا پیدایش کنم ؟ تو می توانی کمکم کنی ؟
دانه گفت : من نمی دانم آدم ها قلبشان را از کچا می آورند. ولی خوب می دانم دانه ها چگونه دارای قلب می شوند . اگر دوست داری تا قلب مرا ببینی .
و او همراه دانه رفت .
دانه پنهان شد ، دانه درد کشید ، دانه ترک خورد ، دانه ریشه زد ، دانه دستهایش را بلند کرد . دانه قد کشید ، دانه ساقه شد . دانه شاخه شد . دانه جوانه زد . دانه برگ داد و شکوفه کرد و میوه آورد.
دانه سایه اش را به این وآن بخشید. دانه میوه اش را به ابن و آن بخشید. دانه ساقه و شاخه و همه خودش را بخشید . و گفت : دانه ها این گونه صاحب قلب می شوند . آدم ها را اما نمی دانم .
و آن وقت دانه ، درختش را به او داد .و او درختش را در سینه اش گذاشت . تا همیشه به یاد داشته باشد که دانه ها ، قلبشان را از کجا می آورند.
و او با درختی در سینه اش به اینجا و به آنجا و به هر جا می رفت ، تا به قطره ای رسید ، به قطره ای که در برکه ای کوچک بود . و به او گفت من آدمم و قلبم را در بهشت جا گذاشته ام، تو می دانی ازکجا می توانم یک قلب دیگرپیدا کنم ؟ قطره گفت : من نمی دانم آدم ها قلبشان رااز کجا می آ ورند ، اما میدانم می شود هر قطره چگونه صاحب قلبی بزرگ می شود . و او همراه قطره به برکه رفت تا راز قلب قطره را بفهمد .
و خورشید ، داغ بر قطره تابید ، قطره تاب آن همه داغی را نیاورد . هیچ شد و چون هیچ شد ، سبک شد وچون سبک شد به آسمان رفت . قطره ابر شد ، قطره باران شد ، قطره چکید، قطره جاری شد . قطره رود شد . قطره رفت به پای هر درختی و هر بوته و هر گل . قطره زنده کرد ، قطره پاکی داد . قطر رویاند ، قطره نوشاند ، قطره فرو رفت ، قطره فرا رفت . قطره گذشت و رسید و تمام شد ، قطره دریا شد .
و قطره دریا را به او داد تا او همیشه به یاد داشته باشدکه قطره ها چگونه صاحب قلب می شوند ، قلبی بزرگ .
او با درختی و دریایی در سینه اش به اینجا و به آنجا و به هر جا رفت .و به راهی باریک رسید . به راه گفت : من آدمم و قلبم را در بهشت جا گذاشته ام تو می دانی من از چه راهی میتوانم به قلبم برسم ؟ راه گفت : نه ، من این را نمی دانم ، اما می دانم راه ها از کجا می روند تا به قلبشان می رسند ، به آن قلبی که گرداگرد زمین کشیده شده است .
اگر می خواهی همراه من بیا ، و او همراه راه شد. راه ، باریک بود ، راه تنگ و تاریک بود . راه ، سخت بود و ناهموار . و راه هی رفت و هی رفت و هی رفت . راه ادامه داد، راه از پا ننشست . راه دنبال رسیدن نبود ، راه در آرزوی رساندن بود.
راه جستجو می کرد ، راه می گشت ، راه پیدا می کرد . اما نمی ایستاد ، همچنان می رفت . او مقصدی نداشت ، مقصدش تنها رفتن بود .
و راه ، جاده ای به او داد تا آنرا در سینه اش بگذارد و بداند که قلب جاده ها هرگز نمی ایستد .



نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 3:44 عصر روز دوشنبه 88 اسفند 24