بسم الله
سلام
و او رفت ؛ با شور و شتاب و نفهمید این شتاب با او چه خواهد کرد .
اما همین که پا به این دنیا گذاشت ، همین که چشم باز کرد ....و همین که دستهایش را گشود ، احساس کرد چیزی را جا گذاشته ، هی چندین بار چمدانش را زیر و رو کرد ، همه چیز بود ، دوباره گشت و دوباره گشت و ناگهان فهمید ؛ فهمید که آن صندوقچه سرخ را با خود نیاورده است .
آه ، او قلبش را جا گذاشته بود .
و آنجا بود که شروع کرد به گریه کردن . گریه می کرد و هیچ کس نمی توانست آرام اش کند . زیرا هیچ کس نمی دانست او برای چه می گرید.
تا اینکه زمزمه ای آرام را در گوشش شنید ، زمزمه ای که می گفت : عزیز کوچکم خوش آمدی به جهان ، اما حیف که تو هم باشتاب آمدی و حیف که تو هم قلبت را جا گذاشتی.
آدم ها همه همین کار را می کنند ، همه با عجله می آیند و همه قلبشان را جا می گذارند و همه همان لحظه نخست از آن باخبر می شوند و برای این است که همه وقتی به دنیا می آیند ، گریه می کنند ، اما بعدها یادشان می رود ، یادشان می رود که چیزی را جا گذاشتند ،و فکر می کنند این که در سینه شان است ؛ این که به اندازه مشت بسته شان است قلب است ، اما این قلب نیست ! قلب چیز دیگری هست .
حال ،عزیز کوچکم !دیگر گریه نکن ، زیرا زندگی تلاشی است که هر کس برای پیدا کردن قلبش می کند . برای پیدا کردن آن چیز دیگر.
و برای این است که زندگی این همه زیباست . این همه ارزشمند ، این هموار .
دنیا پُر است از چیزهایی که به تو می گوید قلبت را چگونه می توانی دوباره پیدا کنی. شاید هر چیز کوچک و شاید هر چیز بزرگ. و بدان که این یک جستجوی بی پایان است .
پس لبخند بزن و زندگی کن ؛ و او لبخند زد و زندگی شروع شد.
***
و او در جستجوی قلبش به اینجا و آنجا رفت . به هر گوشه وبه هر کنار . به هر پایین و به هر بالا . تا ابنکه روزی به دانه ای رسید و به او گفت : من دنبال قلبم می گردم ، آدمم و قلبم را در بهشت جا گذاشته ام . همه جا را می گردم و نمی دانم از کجا پیدایش کنم ؟ تو می توانی کمکم کنی ؟
دانه گفت : من نمی دانم آدم ها قلبشان را از کچا می آورند. ولی خوب می دانم دانه ها چگونه دارای قلب می شوند . اگر دوست داری تا قلب مرا ببینی .
و او همراه دانه رفت .
دانه پنهان شد ، دانه درد کشید ، دانه ترک خورد ، دانه ریشه زد ، دانه دستهایش را بلند کرد . دانه قد کشید ، دانه ساقه شد . دانه شاخه شد . دانه جوانه زد . دانه برگ داد و شکوفه کرد و میوه آورد.
دانه سایه اش را به این وآن بخشید. دانه میوه اش را به ابن و آن بخشید. دانه ساقه و شاخه و همه خودش را بخشید . و گفت : دانه ها این گونه صاحب قلب می شوند . آدم ها را اما نمی دانم .
و آن وقت دانه ، درختش را به او داد .و او درختش را در سینه اش گذاشت . تا همیشه به یاد داشته باشد که دانه ها ، قلبشان را از کجا می آورند.
و او با درختی در سینه اش به اینجا و به آنجا و به هر جا می رفت ، تا به قطره ای رسید ، به قطره ای که در برکه ای کوچک بود . و به او گفت من آدمم و قلبم را در بهشت جا گذاشته ام، تو می دانی ازکجا می توانم یک قلب دیگرپیدا کنم ؟ قطره گفت : من نمی دانم آدم ها قلبشان رااز کجا می آ ورند ، اما میدانم می شود هر قطره چگونه صاحب قلبی بزرگ می شود . و او همراه قطره به برکه رفت تا راز قلب قطره را بفهمد .
و خورشید ، داغ بر قطره تابید ، قطره تاب آن همه داغی را نیاورد . هیچ شد و چون هیچ شد ، سبک شد وچون سبک شد به آسمان رفت . قطره ابر شد ، قطره باران شد ، قطره چکید، قطره جاری شد . قطره رود شد . قطره رفت به پای هر درختی و هر بوته و هر گل . قطره زنده کرد ، قطره پاکی داد . قطر رویاند ، قطره نوشاند ، قطره فرو رفت ، قطره فرا رفت . قطره گذشت و رسید و تمام شد ، قطره دریا شد .
و قطره دریا را به او داد تا او همیشه به یاد داشته باشدکه قطره ها چگونه صاحب قلب می شوند ، قلبی بزرگ .
او با درختی و دریایی در سینه اش به اینجا و به آنجا و به هر جا رفت .و به راهی باریک رسید . به راه گفت : من آدمم و قلبم را در بهشت جا گذاشته ام تو می دانی من از چه راهی میتوانم به قلبم برسم ؟ راه گفت : نه ، من این را نمی دانم ، اما می دانم راه ها از کجا می روند تا به قلبشان می رسند ، به آن قلبی که گرداگرد زمین کشیده شده است .
اگر می خواهی همراه من بیا ، و او همراه راه شد. راه ، باریک بود ، راه تنگ و تاریک بود . راه ، سخت بود و ناهموار . و راه هی رفت و هی رفت و هی رفت . راه ادامه داد، راه از پا ننشست . راه دنبال رسیدن نبود ، راه در آرزوی رساندن بود.
راه جستجو می کرد ، راه می گشت ، راه پیدا می کرد . اما نمی ایستاد ، همچنان می رفت . او مقصدی نداشت ، مقصدش تنها رفتن بود .
و راه ، جاده ای به او داد تا آنرا در سینه اش بگذارد و بداند که قلب جاده ها هرگز نمی ایستد .