بسم الله
سلام
در خــــــــــــواب های بــــــــــی قراری ام ..
هر شب طنین سوت قطاری از ایستگاه می گذرد
دنباله ی قطار انگـــــــــار ... هیچ گاه به پایان نمی رسد
انگــــــــار ... بیش از هزار پنجره دارد
و در تمام پنجره هایش .... تنها تویـــــــــی که دست تکان می دهی
* خاطره های خوب خاطره های بد بوده که یه جوریایی به قطار ربط داشته ....
سوت قطار ...
حرکت قطار روی ریل ...
سوسوی باد توی پنجره ها ...
تغلای واگن ها ...
دویدن توی راهروها ...
یه بار توی نیمه شب با چنان سرعتی از این واگن به اون واگن دویدم که درد کویبده شدنم به دیوارا هنوز تو خاطرمه ... نفس زنان ایستادم ... پنجره را تا ته پایین کشیدم ... دو تا دستامو کردم بیرون... سرعت باد دستامو میسوزوند .. با تمام انرژی که داشتم مدت طولانی جیــــــــــغ کشیدم
** اولین تصویر طراحی شده تو ذهنم ، دختـــرک چکمه پوشی که با دست های یخ زده و مژه های بـــــــــرفی و دسته گل به دست ، منتظر ایست قطاره تا دستی از پنجره بیرون بیـــاد و دسته گل های یخ زده اش رو بگیره ... فکنـــم بود : خداحـــافــظ رفیـــق
گل شکفته خود را سپرده ام به تو ای رود
به شرط اینکه امانـــت به آشـــنا برسانـــی