به نام او
می دانم تو را گم کرده ام،تو در دستانم بودی تا زمانی که به من گفتند تو غایبی.من تورا در طاغچه عادت ،کنار سجاده عبادت گم کردم.آنجه که در دستانم بود واپس زدم و آنه را که به من القا کردند به آغوش کشیدم.
تو در دستانم بودی و من در باورم تورا غایب پنداشتم.تو هر لحظه خود را به من شناساندی و من هر لحظه باور نبودنت را در ذهنم پروراندم.
و روزی....،روزی که دیگر سجاده عبادت،غایت عنایت پروردگارم نبود،روزی که دیگر نمازم عطر بندگی و آزادگی را به من هدیه نمی کرد،چیزی از درونم،فطرت خداجویم،فریاد سر داد
و یادم آورد :که من ...فرزند آدم،برگزیده زمین،اشرف مخلوقات،چنگ به ریسمان پوسیده ی زمین زدم،حجتم را گم کرده ام،نفس نفسم را گم کرده ام...
تو در تمام این مدت در چشمانم مینشستی و من چه راحت برای توجیه طغیانم تو را نمی دیدم و مُهر غیبت بر مهر وجودم می زدم و حال،همچون مجنون در بیابان سرگردانی،لیلییم را میجویم،
من باید تو را بیابم...تو را از کوچه پس کوچه ی غفلتم پیدا کنم ،همان جایی که روزی در هوای نفسانیم جای گذاشتم،
ای حاضر ترین غایب زتدگی ام، باری دیگر مرا دریاب.
من از رحمت بی نهایت خالق خلق شده ام،پس تنها تویی که میل بینهایت طلبی را در من ارضا میکنی،چون تنها تویی که بینهایتی.
مگذار خود را به این مرداب پوچ آمال هیچ راضی کنم،از رحمت بی کرامتت مرا ببخش و...
بگذار دوباره سجده هایم را کنار سجده هایت احساس کنم .
یا سا قی کوثر