یاهو
شاید یه داستان :
کوهنوردی می خواسته از بلندترین کوه ها بالا برود ....
سیاهی شب بلندی کوه را تماما در برگرفته و مردهیچ چیز نمی دید .
همه چیز سیاه بود .
همان طور که از کوه بالا می رفت .
چند قدم مانده به قله کوه ،پایش لیز خورد .
و در حالی که به سرعت سقوط می کرد ، از کوه پرت شد .
همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم ، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد .
اکنون فکر می کرد مرگ چه قدر به او نزدیک است ...
ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد .
بدنش میان آسمان و زمین معلق بود .
و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نماند ، جز آن که فریاد کشد :
** خدایا کمکم کن **
ناگهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد :
__ از من چه می خواهی ؟
ای خدا نجاتم بده !!
__ واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات دهم ؟
البته که باور دارم .
__ اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن!
یک لحظه سکوت .... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد
.
.
.
.
گروه نجات می گویند که روز بعد کوهنوردی یخ زده را مرده پیدا کردند.
بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود !!!
.....
.....
.....
و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت ...
پ.ن ! : او فقط یک متر از زمین فاصله داشت ...
پ.ن !! : روح الله را بشناسید از تولد تا تبعید !!
پ.ن !!! : و این را بدان که نگاه پدر به آسمان بود ....
پ.ن !!!! : اینم برای هر کی که می خواد : http://imam-khomeini.com