یاهو ؛؛
اصل قضیه این بود که ما اومدیم گفتیم بیایم در مورد جنگ چند تا خاطره بپرسیم !
هیچی دیگه سر ظهر بود و ما هم زده بود به سرمون ؛؛
چاره ای نبود جز این که به یکی گیر بدیم و دیگه دین خودمون رو یه جوری به این جنگ ادا کنیم !
از قضا اون یه نفر کسی نبود جز دایی گلم !! کچلش کردم اون روز (البته قابل توجه خوانندگان محترم دایی جون ما کچل بود اما دیگه کچل که نه بدبخت همون 4 تا مویی هم که داشت فدای 8 سال دفاع مقدس و جاانداختن فرهنگ جنگ برای خواهر زاده ی گلش کرد)
داشتیم میگفتیم !!!
گفتیم دایی جنگ چه جوری بود ؟
چه خبر بود ؟
چی کارا میکردین ؟
و از این سوالا که توی این20:30 وقتی خبرنگارا می پرسن طرف مقابل میخواد با یه پتک بزنه تو سر خبرنگاره پرسیدیم !اما دایی بیچاره ما فقط یه چند تایی قاشق - چنگال به سمت ما پرتاب کرد!
(اونم واسه این بود که ما یه ساعت پیشش ناهار خورده بودیم اما هنوز قسمت نشده بود که سفره رو جمع کنیم )
ولی خدایی همون قاشق ،چنگال ا رو چقدر قشنگ پرتاب میکرد !
به مامان بزرگ ام گفتم چرا این بچه تو کلاس پرتاب نیزه نذاشتی !موفق می شدا !
بگذریم ؛
دیگه دایی مون چاره ای نداشت جز این که شروع کنه به سخنرانی!
گفت : من که از این چیزا می ترسیدم !
این هم چون دیگه سرباز بودم زورکی منو فرستادن !
میگفت من که دنبال کارهای غیر رزمی و ته ته های جنگ بودم !
ما رو بردن وگفتن انتخاب کنید می خواهید کدوم قسمت ها شروع به کار کنید ؛؛
منم دیدم یه جا نوشته قسمت تعاون! منم فکر کردم همون شرکت تعاونی خودمونه !گفتم این خوبه نه رزمی یه نه لب خط !
میگفت ما رو با ماشین بردن لب خط !برگشتم به یکی گفتم مگه این تعاونیه این جاس ؟
دیدم طرف یه جوری شد اما بازم نفهمیدم !
وای ! داییم میگفت این تعاون کاری بوده که کسایی که شهید میشدن رو توی خط شناسایی میکردن و پلاک اینا رو میووردن !یا خود شهید ها رو برمیگردوندن عقب!
دایی منم حساس ؛ خودش میگفت اینو پیچوندم و برگشتم عقب !
میگفت : روز بد نبینی ما برگشتیمو گیر بابای تو افتادیم (البته اون موقع بابای من با داییم هیچ نسبتی نداشته ها ) مگه بابای من چند سالشه !!!
بابام گفته... تواین جا چی کار میکنی ؟ بیا باهم بریم !از اون جایی که بابای منم سرش درد میکرده واسه شهید شدن وو ...می خواسته دایی ما روهم به این فیض برسونه !
دایی ما هم زرنگ فهمیده و به بابای ما گفته فلانی صبر کن من برم چند تا دیگه از رفیقامم بیارم می یام پیشت !
از اون موقع دیگه دایی پر !
من که اون روز مرده بودم !از خنده ! دیگه الان با زحمت های داییم کاملا فرهنگ جنگ واسم جاافتاد؛
یه چیز دیگه : شبش که از بابام پرسیدم بابام گفت : بابا لب خط کجاس ؟ من تو عمرم کارم به اون جاها نکشیده ! اگه با من می یومد اوضاش بهتر بود !مثله این که بعد از اون شرکت تعاونیه و بابای من ، بلاهای زیادی سرش اومده !
پ ن <> اینو گفتم ! چون من همیشه به فکر فرهنگ سازی ام ! حالافرهنگ جنگ واسه شما جاافتاد؟
پ ن <><> از من بپرسید : می گم آقا جون این کارا عاقبت آخرت نداره ! نکنید!
هم واسه خودتون هم اون دایی که دلم واسش سوخت !آخه دایی من جنگ چیه که شرکت تعاونی داشته باشه !
گفتم خوبه حالا با فروشگاهای زنجیره ای اشتباه نکرده ! این دیگه خیلی بده !
پ ن <><><> یه جا خوندم : خدایا تا مارا مسلح نکردی ،از ضامن خارج نکن
پ ن <><><><> و خدایتان سپاس
در پناه خود خدا