بسم الله
یه جورایی از همه چیز می گذشت . سالیان سال بود که از همه چیز می گذشت ؛
از شبهای حمله ، از روزای مقاومت !
از کمیل های پنهانی پشت خاکریز
و از آخرین << و ان یکاد >> مادر که بدرقه راهت شده بود ؛؛
گلزار شهدای شهر هر چه آغوش داشت گسترده بود به روی راهیان بهشت و آسمان ...
و هر چه ابر داشت گریسته بود در فراق همه آن نورها و سپیدی ها .
حالا ، دیگه هزار چهره ملکوتی روی تاقچه خونه ها جای گرفتن ؛؛
کوچه ها آسمانی شدن !
تنها کوچه روزگار کودکی تو نام نداشت .
و تنها دیوار خانه تو بود که فریاد می زد حجم خالی حضورت را ...
و مادر که هر روز چشم به راه پیکرت مانده بود !!
از همه چیز می گذشت و کم کم هیاهوی این روزها یاد تورا از یادمان می برد .
که ناگاه آمدی !
سبکبال تر از همیشه !
با همه آن یک مشت استخوانی که به یادگار مانده بود از قامتت !
عشق را برایمان تشریح کردی در تشیع شدنت !
آمدی و گذشت و عشق بار دیگر شعله کشید ...
و حال همه ترس من از خاموش شدن همیشه آن است !
مباد که دیگر نوری نیاید میان این همه ظلمت !
مباد که از یاد ببریم هر آنچه را که از یاد برده ایم !
پ.ن : چند وقت پیش یکی از دوستای بابام بعد 20 سال برگشت !
بابام می گفت شاید اصلا استخوانی هم در کار نبود !
شاید فقط یه پلاک !
شاید چند تیکه لباس !
نمی دونم ؛ تمام دوستاش جمع شده بودن ؛
مادرش ، می گفتن اصلا نمی دونسته چی کار کنه ...
خیلی یه ! سالیان سال منتظر باشی اما وقتی بر می گرده ، بهت زده باشی ! مبهوت ...
یه فیلم هم براش ساخته بودن :
سلام ای غروب غریبانه دل
سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه
خداحافظ ای همنشینه همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمی مانی ای مانده بی من
تو را میسپارم به دل های خسته
تو را میسپارم به مینای مهتاب
تو را میسپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم اگر شب شکسته
تو را میسپارم به رویای فردا
به شب میسپارم تو را تا نسوزد
به دل میسپارم تو را تا نمی رد
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
خداحافظ ای برگ و بار دل من
خداحافظ ای سایه ساره همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه
دعامون کنید