بسم الله
خواب میدیدم که در بیداری ام
در مسیر کاروانی جاری ام....کاروانی بی سر و بی سرپرست
گر بگردن خشک لب ، تاول به دست
کاروان از بس آتش دیده بود ..اشک در چشمانش خشکیده بود
غنچه میبینم دلم پر میزند
غنچه میبینم دلم پر میزند .بوسه بر قنداق اصغر میزند
گفت بابا....:
بی برادر مانده ای؟......بی کس و بی یار و یاور ماده ای ؟
گر تو تنهایی بگو من کیسنم؟ .... اصغرم ..اما نه.....اصغر نیستم
ای پدر....تشنه ام
اما نه از آب فرات ... آب میخواهم ولی آب حیات
دعا یادتون نره ...
نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 9:52 صبح روز یکشنبه 87 دی 22