بســـــم الله ...
شب سنگینی است !
همیشه این شب برایم اینگونه بوده ! هوا آرام و گرفته ، آنقدر که احساس خفگی می کنم .
انگار اینبار شب قصد به روز رسیدن ندارد . گویی خورشید از طلوع کردن شرم دارد .
هوای دلم گرفته است .
امشب ؛ امشب شب شام غریبان است .
صدای کاروانیان است .صدایش به گوش میرسد .
هیچ کس حرف نمی زند ... نه ! حرفی برای گفتن نمانده .
تنها صدایی که گاه به گاه به گوش می رسد ،
صدای لغزیدن قطرات اشک بر گونه های اسراست !
تا به حال شنیده ای ؛ برای بدست آوردن یک انگشتر ، انگشتت را ببرند !
تا به حال شنیده ای ؛ که به یک پیراهن کهنه از یک جسم پاره پاره رحم نکنند !
تا به حال شنیده ای ؛ در مقابل چشمان خواهر روی سینه برادر بنشینند و
نقشه قتل او را عملی کنند !
تا به حال شنیده ای ؛ زمانیکه یک بچه پدرش را صدا می زند ،
سر بریده او را بر دامانش بگذارند !
من میگریم . اینبار در و دیوار هم می گریند .
چیزی بر دلم سنگینی می کند ! بغضی ...
دلم تنگ است !
دلم هوای کربلا را کرده !
دلم هوای ایستادن در تل زینبیه را کرده .
دلم هوای نشستن در کنج حرم عباس (ع) را کرده ...
هوای قدم زدن در بین الحرمین ...
حال دلم خوب نیست. بیا برویم ...
پ . ن : وقتش است !
وقت آن است که شمع دلم را بر کف دست گیرم تا شاید رد پای گمشده ی قدمهایشان را بر دلم پیدا کنم !
قدمهایشان نزدیک است ...
انگار شمعی در گوشه دلم سو سو می زند !
اینبار به چشم هایتان التماس کنید تا برای غریبی حسین (ع) گریه کند
...این ایام ما رو یادتون نره ....
التماس دعا
یا علی