بسم رب المهدی ( عج )
* الان حدودا ساعت 4 ، نمیدونم چی بگم !
* حدودا 4:15 ، هنوزم نمیدونم چی بگم !
* نزدیکای 5 این طورا ، نمیدونم چیزی دارم برای گفتن یا نه !
* 5:15 گذشت ، تا الان یه ساعت و ربع شده ، به این رسیدم که الان چیزی ندارم برای گفتن !
* کم کم داره 6 میشه ، چیزی که بالا بهش رسیدم و تکذیب میکنم ، اینو فهمیدم که بیشتر وقت ها ، اینجور موقع ها حرفی نداشتم برای گفتن !
* 6:15 نزدیکه ، نه اینکه حرفی نداشته باشم برا گفتن ، اصولا کم میارم ! حرف و نمیگم ، خودم کم میارم !
* دیگه مهم نیست ساعت چنده ، کم آوردم ، از چی بگم ؟ از اینکه هر سال این وقت ها که میشه ، به هر کی میرسم میگم عیدت مبارک ! یا از این بگم که وقتی این روزا میاد ، خیابون ها شلوغ میشه چون ملت میخوان بیان چراغونی ببینن ( ما هم یکی از این ملت ! ) ، یا از این بگم که بعضیا بعد یه دور چرخیدن تو خیابون همچین شربت و شیرینی بهشون حال میده که یه چرخ دیگه هم میزنن !
از شرمندگیم بگم ! شرمندم ، شرمندم از دعا فرج هایی که صبح ها تو مدرسه چه با حس و حال میخونم ، اینقد حس و حال داره که وقتی فک میکنم اول از همه حال خودم گرفته میشه ! یا از عهد هایی که خوندم بگم که قرار بود 40 روز بشه اما نشد ! یا از جمعه هایی بگم که ته منتظر بودنم ختم میشد به یه پیامک که بگم آی ملت امروز جمعه است ، غافل از اینکه جمعه بودن و خودم هنوز حس نکردم ! یا از اللهم عجل لولیک الفرج ... گفتنام بگم که حتی بعضی وقتا نوشتنش آخر پستام یادم میره ! یا از این بگم که امروز اول پستم نوشتم بسم رب المهدی ( عج ) ، دقت کنید امروز نوشتم ، امروز ...
از شرمنده بودن هام که بگم بیشتر شرمنده میشم ! آقا شرمنده ام !
اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه فی هذه الساعه و فی کل ساعه ولیا و حافظا و قاعدا و ناصرا و دلیلا و عینا حتی تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا
نویسنده » کوثر1،کوثر2و ... . ساعت 6:56 عصر روز پنج شنبه 88 مرداد 15